سفارش تبلیغ
صبا ویژن




غزل سعدی - خلیج فارس بنود

درباره نویسنده
غزل سعدی - خلیج فارس بنود
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
آذر 91
دی 91
زمستان 91


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
غزل سعدی - خلیج فارس بنود

آمار بازدید
بازدید کل :20415
بازدید امروز : 9
 RSS 
صبر کن- ای دل!- که صبر سیرتِ(1) اهلِ صفاست
مالک ردّ و قبول هر چه کند، پادشاست
گر چه بخواند، هنوز «دستِ جَِزَع بر دعاست»(3)
بَرق یمانی(4) بجست، باد بهاری بخاست
غفلت از ایام عشق پیشِ محقّق(5) خطاست
صحبت یار عزیز، حاصل «دور بقاست«(6)
دردِ دلِ دوستان گر تو پسندی، رواست
بنده چه دعوی کند؟ «حکم، خداوند راست»(8)
از در خویشم مران، کاین نه طریق وفاست
با همه جرمم امید، با همه خوفم رجاست
سعدی! اگر عاشقی، میل وصالت چراست؟
  چاره عشق احتمال،(2) شرط محبّت وفاست
گر بزند حاکم است، ور بنوازد رواست
ور چه براند، هنوز روی امید از قفاست
طاقت مجنون برفت، خیمه لیلی کجاست؟
اول صبح است خیز، کآخرِ دنیا فناست
یک دمه(7) دیدار دوست هر دو جهانش بهاست
هر چه مراد شماست، غایت مقصود ماست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست
«در همه شهری غریب، در همه مُلکی گداست»(9)
گر دِرَم(10) ما مس است، لطف شما کیمیاست
هر که «دل دوست»(11) جُست، مصلحتِ خود نخواست
1)رفتار، روش 2)بردباری 3)در حال دعا و زاری هستیم 4)برق یمانی آذرخش است که از سمت یمن می زند و باران خیز است. 5)کسی که حقیقت بر او فاش شده باشد. عارف حق شناس 6)دوران زندگی 7)لحظه، آن 8)فرمان از آن مالک و صاحب اختیار است 9) در همه جان انسان غریب و گدا هست اما کسی آنها را طرد نمی کند 10) واحد سکه نقره، در اینجا کنایه از وجود شاعر دارد 11) خواسته محبوب
 

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
گر بزنندم به تیغ در نظرش(1) بی‌دریغ
گر برود جان ما در طلبِ وصلِ دوست
«دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان»(4)
مایه(5) پرهیزگار قوّت صبر است و عقل
دلشدهء پای بند، گردن جان در کمند
مالک مُلکِ وجود، «حاکم ردّ و قبول»(8)
تیغ برآر از نیام، زهر برافکن به جام
گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر
هر که به جورِ رقیب یا به جفای حبیب
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید، نِکوست
  هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست
«دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست»(2)
حیف نباشد، که دوست، دوست‌تر(3) از جان ماست
گونه زردش دلیل، ناله زارش گواست
عقل گرفتار عشق، صبر زبون(6) هواست
«زهرهء گفتار نه: کاین چه سبب وآن چراست؟»(7)
هر چه کند جور نیست، وَر تو بنالی جفاست
کز قِبَل ما قبول، وز طرف ما رضاست
حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست
عهد فرامُش کند، مدّعی بی‌وفاست
گو همه دشنام گو، کز لبِ شیرین دعاست
1)در برابر چشمانش 2)بهای یک بار دیدن او با خونبهای صد کشته چون من برابر است 3)محبوب تر، عزیز تر 4)ادعای عاشق را دین نمی تواند تشریح کند 5)سرمایه 6)زیر دست، خار و ذلیل 7)شجاعت آنرا ندارد که بپرسد به چه دلیل جانم را در دام عشث افکنده ای و چرا پایم را به بند گرفته ای و مرا گرفتار خود ساخته ای(اشاره به مصرع اول دارد) 8)صاحب اختیار
 

دیگر(1) نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
چشمی که تو را بیند و در «قدرت بی چون»(4)
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد؟
«فریادِ من از دستِ غمت، عیب نباشد
با جور و جفای تو «نسازیم، چه سازیم؟»(7)
از روی شما صبر نه صبر است که زَهر است
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
گر خون من و جمله عالم تو بریزی
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
  «از خانه برون آمد و بازار بیاراست»(2)
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
«از زخم پدید است که بازوش تواناست»(3)
تا صُنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست
مدهوش نماند، نتوان گفت که بیناست
«از بارخدا بِه ز تو، حاجت نتوان خواست»(5)
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست»(6)
«چون زهره و یارا نبود، چاره مداراست»(8)
وز دست شما زَهر نه زهر است که حلواست
عیش است ولی تا ز برای که مُهیّاست
اقرار بیاریم که جُرم از طرف ماست
«گر سر بنهد ور ننهد، دست تو بالاست(9)
1)هرگز 2)یار از خانه بیرون آمد و با زیبایش بازار را زیبا کرد 3)از جراحتی که بر دل عاشق گذاشته مشخص است که بسیار دلفریب است 4)قدرت بی مثل و مانند (قدرت خداوند) 5)از خدای متعال بهتر از تو نمی توان خواست 6)اگر از دست غم تو فریاد بزنم عیبی ندارد(مایه شرمساری من نیست) زیرا گمان نمی کنم درد عشق تو را فقط من داسته باشم 7)اگر نسازیم چه کنیم؟ 8)هنگامی که شهامت و توانایی اش را ندارریم تنها چاره و راه حل صبر و مدارا است 9)چه تسلیم شود چه نشود تو بر سعدی مسلط هستی
 

خوش می‌رود این پسر که برخاست
ابروش کمانِ قتلِ عاشق
بالای چنین اگر در اسلام(1)
ای آتش خرمن عزیزان!
بی جرم بُکش «که بنده مملوک»(4)
دردت بکشم، که درد داروست
انگشت نمای خلق بودن
باید که سلامتِ تو باشد
جان در قدم تو ریخت سعدی
خواهی که «دگر حیات یابد»(8)
  سرویست چنین که می‌رود راست
گیسوش کمند عقل داناست
گویند که هست، «زیر و بالاست»(2)
«بنشین که هزار فتنه برخاست»(3)
بی شَرع ببَر که خوانِ(5) یغماست
«خارت بخورم، که خار خرماست»(6)
زشت است، ولیک با تو زیباست
سهلست ملامتی که بر ماست
وین منزلت(7) از خدای می‌خواست
یک بار بگو که کُشته ماست
1)در میان مسلمانان 2)نادرست است 3)بنشین زیا ایستادن تو و جلوه نمایی تو دل بسیاری را ربوده و فتنه و آشوب به پا کرده است 4)که این غلام برده زر خرید تو است 5)سفره 6)رنجی که از تو بر من می رسد شیرین و گواراست 7)مقام و بزرگی 8)سعدی زندگی دوباره یابد


نویسنده : ابراهیم عبداللهی » ساعت 10:48 صبح روز جمعه 91 دی 29